بدون شرح



سعدی عزیز سالها پیش فرمود:
بنی آدم اعضای یک پیکرند و ...
در کنارش فکر میکنم، مولوی عارف گفت:
سگی بگذار ما هم مردمانیم و....
خبر خیلی وحشتناکه، ولی محلاتی در حاشیه شهرهای ما وجود دارن که اتفاقاتی درونشون در جریانه که حتی باورش برای ما سخته!!

گوشه هایی از زاگرس






ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
جالب بود
بارون میاد نم نم
پشت خونه عمم
عمم عروسی داره
تاج خروسی داره
بارون پر طلایی
سراغ ما میایی؟
زیر درخت زیتون
با ماه و با پریون؟
زیر درخت انجیر
همه پاها تو زنجیر

ادامه مطلب ...

سیاهکاری

امروز از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود

همه جا سیاه بود مثه زغال

این همه خرج و مخارج فقط واسه سیاهکاری

من نمیدونم چرا باید این همه خرج بشه ولی فقط برای سیاهی

چرا نباید واسه رنگ دیگه ای خرج کرد؟

چه رنگی؟

مثلا زرد، باور کنید رنگ خوبیه نه سبزه که حضرات غش کنن، نه آبیه که من دوسش دارم نه قرمزه که دیگران، ولی رنگ شادیه.

میدونم الان چی تو ذهنتون میگذره، میگید، بنده خدا!

زرد که چه عرض کنم از زردم اونورتر

کل ممکلکت دیگه قهوه ای شده، کجای کاری؟

اونوقت میگی اینا به فکر مردم نیستن!

دیگه باید واسه شادی چه کار میکردن، که نکردن

همه مملکتو زرد و قهوه ای کردن، حالا یه چند روزم سیاه بشه، مگه چی میشه؟؟؟

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

ای کاش سیاه حرمتی میداشت

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

شنیدم فردا قراره یاران شعیب و خراسانی در شهرآوردی کوچک رو در روی هم وایسن؟

این چه وضعیه هنوز نه به بار نه به داره، شعیب و خراسونی  دعواشون شده،

آقاجون، یکی دجالو ول کنه، غضنفرو بگیره!!!


خوشبختی

یه جاده محلی از اونا که توش میشه مارپیچ رفت

یه جاده واسه خودت!

یه دشت سبز، تا آسمون،  نگاه که کردی، تهش،  آسمون آبی رو ببینی که چسبیده به زمین

یه فصل خوب مثه بهار

یه ماشین، هر چی که باشه!

یه آهنگ دوست داشتنی

دو نفر همراه

کنار هم نشسته باشن، 

چهره همو نگاه کنن، 

.

.

.

لبخند

صدای ضبط، بلند

همخونی، یک آهنگ

شیشه پایین 

لمس هوا با دستها

حرکت دست با آهنگ

نگاه در نگاه

و

لبخند

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

خوشبختی همین نزدیکی

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پی نوشت: یه مطلب طنز میخواستم بنویسم دیدم به متن نمیخوره بعد مینویسمش.

در مورد شعیب و خراسانی بود

خاطره

من و آق رضا از سالها قبل با هم دوست بودیم، اون موقع فکر کنم، هشت ساله بودیم، این سالها قبل بر میگرده به فاملیی که با هم داشتیم و هم سن و سال بودنمون، حتی توی دوره نوزادی!

یادمه، همون موقع که هشت ساله بودیم، واسه اولین بار با هم از خونه دور شدیم و رفتیم اردو، صبح روز رفتن، بابای آق رضا با ماشینش اومد سراغمون و ما رو برد تا دم در اون مدرسه کذا، اونجا کلاس تابستونی  بود و آقای ر. طبق عهد معهود  (رسم هر ساله) برامون کوزه میکشید و بعد سایش میزد و ما رو مجبور میکرد همین کارو انجام بدیم، انصافا آقای ر. هنرمند بود ولی مطمئنا نقاش نبود چون نوازنده بود و اون سالا نوازندگی تقریبا یه جور جرم، به همین خاطر آقای ر. مجبور شده بود نقاش بشه! از داستان دور نشم، بابای آق رضا بعد از رسوندن ما و در هنگامه وداع به هر کدوم از ما یه اسکناس داد که یادم نیست چند تومنی بود ولی زیاد بود و اون موقع کلی من کیف کردم.

سوار مینی بوس شدیم و به محل اردو رهسپار، توی راه صحبتها بیشتر حول حوش تعریف تصادف شاخ به شاخ گذشت و من هاج واج که تصادف شاخ به شاخ یعنی چی ولی آق رضا انگار کاملا اطلاع داشت و میدونست این نوع تصادف به چه معنیه، چون در این مورد زیاد حرف زد.

به مقصد که رسیدیم من و آق رضا، اولین چیزی که به ذهنمون رسید خرید سوغاتی بود برای اینکه نشون بدیم آره دیگه!!!

هنوز گرد راه رو از تن نزدوده بودیم  که چشممون به یه مغازه افتاد، برای خرید سوغات وارد مغازه شدیم(فکر کنم اولین مغازه بود) و دو تا تابلوی فوق العاده ضایع با اون سلیقه مشنگی خودمون خریدیم و خوشحال و شادان و فاتح به راه افتادیم، چند ساعت اونجا چرخ زدیم و دیدیم بچه ها برای خرید جاهای دیگه ای هم میرن و چیزای جالبتری هم میخرن، نگاه حسرت آلود ما به دنبالشون بود، تا اینکه  دلو به دریا زدیم و رفتیم سراغ مغازه دار اولی تا تابلوها رو پس بدیم و مثه بقیه بچه ها چیزای بهتر!! بگیریم، بعد از ورود به مغازه با تحکم فوق العاده زیاد مغازه دار در اجرای نوشته روی تابلو مبنی بر پس نگرفتن جنس فروخته شده مواجه شدیم و دست از پا درازتر برگشتیم، یه مدت بعد، دوباره رفتیم پیش آقای مغازه دار ولی این بار با لحنی ملایمتر از دفعه قبل و خواهان پس گرفتن تابلوها از طرف آقای مغازه دار شدیم چون پسرای خوبی شده بودیم، آقای مغازه دار بزرگوارانه بهمون اجازه داد، جنس دیگه ای رو انتخاب کنیم و من و آق رضا پیروزمندانه مشغول انتخاب شدیم و بعد از کلی جست و جو دو تا تنگ سفالی رو انتخاب کردیم و از مغازه خارج شدیم.

بعد از این پیروزی بزرگ پیش بچه ها رفتیم و این موضوع رو باهاشون در میون گذاشتیم و باعث شدیم که خیلی از اونا هم برای تعویض اجناسشون و تبدیل به احسن کردن اونا اقدام کنن.

دو تا تنگ رو توی ساک گذاشتیم و گوشه ای نشستیم تا زمان برگشتن برسه، چند دقیقه قبل از اینکه بخوایم بریم برای سوار شدن،  نمیدونم من هیجانی شدم یا آق رضا!

ساک از دستمون افتاد روی زمین

کسی نفهمید تنگ اون به تنگ من خورد یا تنگ من به اون!

ولی وقتی در ساک رو باز کردیم دیدیم هر دو شکسته شده بودن و ما دیگه پولی برای خرید سوغاتی نداشتیم!

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پی نوشت: بعد در یه اقدام خداپسندانه و خلاقانه، تنگهای شکسته رو به عنوان نشونه برای هدفگیری گذاشتیم و با هم مسابقه دادیم.