گل و بلبل

دیگر فقط برای گل و بلبل خواهم نوشت

 سبزی برگ

زیبایی شقایق

حقیقت یاس

جذیه رز سرخ

عشق مرغ عشق

آواز بلبل

عطر نسترن

سکوت سرو

غرور لاله واژگون

دیگر نخواهم نوشت

چرا لاله ای پرپر شد

چرا یاس پژمرد

چرا ...

نفسم گرفت

هیچ را باور کنید

هیچ خواهم نوشت

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

هیچ را جدی نگیرید

خواهم نوشت

تا روزی که شقایق هست.

آخرش ما مسابقه رو بردیم!!!

همیشه این روزا که میاد، بی اختیار یاد بهروز خالی بند میفتم، فکر کنم تو سری اول مجموعه زیر آسمان شهر بود و درست قسمت اولش، بهروز پسر نوجوون همسایه رو گیر آورده بود و داشت براش خالی میبست، خالی بندی بهروز به اوج خودش رسیده بود که یهو یه خلا به وجود اومد، مثلا یکی وارد اون اتاقی شد که بهروز و پسر همسایه توش بودن، بعد از خلا، بهروز یادش رفت که چی داشت میگفت و پسر همسایه، کنجکاو و هاج و واج داشت نگاش میکرد، بهروز، مثه همیشه با انگشتش شروع به خاروندن کلش کرد و خیلی جدی گفت:

آها! آخرش ما مسابقه رو بردیم.

حالا شده، حکایت این روزای دکتر و آقای نظام، که هر اتفاقی میفته، آخرش، مسابقه رو میبرن.


جان چیست؟؟؟

یک داستان واقعی ...

خانمی با لباس کتان راه راه وشوهرش با کت وشلوار دست دوز و کهنه در شهر بوستن از قطار پایین آمدند و بدون هیچ قرار قبلی راهی دفتر رییس دانشگاه هاروارد شدند.
منشی فوراً متوجه شد این زوج روستایی هیچ کاری در هاروارد ندارند و احتمالاً اشتباهی وارد دانشگاه شده اند.
مرد به آرامی گفت: «مایل هستیم رییس را ببینیم.»
منشی با بی حوصلگی گفت: «ایشان امروز گرفتارند.»
خانم جواب داد: « ما منتظر خواهیم شد.»
منشی ساعتها آنها را نادیده گرفت و به این امید بود که بالاخره دلسرد شوند و پی کارشان بروند، اما این طور نشد.
منشی که دید زوج روستایی پی کارشان نمی روند سرانجام تصمیم گرفت برای ملاقات با رییس از او اجازه بگیرد و رییس نیز بالاجبار پذیرفت.
رییس با اوقات تلخی آهی کشید و از دل رضایت نداشت که با آنها ملاقات کند.
به علاوه از اینکه اشخاصی با لباس کتان و راه راه وکت وشلواری دست دوز و کهنه وارد دفترش شده، خوشش نمی آمد.
خانم به او گفت: «ما پسری داشتیم که یک سال در هاروارد درس خواند. وی اینجا راضی بود. اما حدود یک سال پیش در حادثه ای کشته شد. شوهرم و من دوست داریم بنایی به یادبود او در دانشگاه بنا کنیم.»
رییس با غیظ گفت :« خانم محترم ما نمی توانیم برای هرکسی که به هاروارد می آید و می میرد، بنایی برپا کنیم. اگر این کار را بکنیم، اینجا مثل قبرستان می شود.»
خانم به سرعت توضیح داد: «آه... نه... نمی خواهیم مجسمه بسازیم. فکر کردیم بهتر باشد ساختمانی به هاروارد بدهیم.»
رییس لباس کتان راه راه و کت و شلوار دست دوز و کهنه آن دو را برانداز کرد و گفت: «یک ساختمان! می دانید هزینه ی یک ساختمان چقدر است؟ ارزش ساختمان های موجود در هاروارد هفت و نیم میلیون دلار است.»

خانم یک لحظه سکوت کرد.
رییس خشنود بود.
شاید حالا می توانست از شرشان خلاص شود.
زن رو به شوهرش کرد و آرام گفت: «آیا هزینه راه اندازی دانشگاه همین قدر است؟ پس چرا خودمان دانشگاه راه نیندازیم؟»
شوهرش سر تکان داد.
رییس سردرگم بود. آقا و خانمِ "لیلاند استنفورد" بلند شدند و راهی کالیفرنیا شدند، یعنی جایی که دانشگاهی ساختند که تا ابد نام آنها را برخود دارد:

دانشگاه استنفورد از بزرگترین دانشگاههای جهان، یادبود پسری که هاروارد به او اهمیت نداد

تن آدمی شریف است به جان آدمیت / نه همین لباس زیباست نشان آدمیت

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پن: درست یا نادرست، یه ایمیل جالب بود.

تن آدمی شریف است به جان آدمیت

نه همین لباس زیباست نشان آدمیت

توجه کنید که سعدی شیرین سخن برای جان شان خاصی قائل شده، جان چیست؟

عشق



آری، میتوان آیت الله بود و در رثای همسر گریست.