به یاد هاله سحابی فرزند برومند مهندس عزت الله سحابی فرزند نیک آیین مبارز نستوه دکتر یدالله سحابی
هاله همیشه هست.
کاش دوربینی بود که حسها را ثبت میکرد. سکوتها را نشان میداد و بغضهایی کهگاه گره میخورد وگاه روی گونههای فرزندان هاله سحابی جاری میشد.
این گفتوگو بیشتر از آنکه از جنس حرف باشد؛ از جنس احساس است. از همان لحظه که وارد خانه میشوی، حضور هاله سحابی را حس میکنی. عکسهایش با تو حرف میزنند و نقاشیهای به جامانده از او زندگی بخشند. تقی شامخی، همسر هاله به همراه یحیی و آسیه دو فرزند از سه فرزند آنها با رویی گشاده و آرامش همیشگی پذیرا میشوند. ترجیح میدهند خاطره بگویند. از هالهای حرف بزنند که به عنوان یک زن، یک مادر، یک فعال اجتماعی، یک روزنامه نگار، یک قرآن پژوه و حتی یک زندانی سیاسی برای آنها خاطرههایی برجا گذاشته و رفته. رفتنی که به قول همسر و فرزندانش رفتن نیست چرا که هاله همیشه در آن خانه هست و حضور دارد.
کانون زنان ایرانی نوشت که اوایل یکی از روزهای خرداد خبرآوردند که مهندس عزت الله سحابی، رهبر شورای فعالان ملی مذهبی درگذشت. قرار بود پیکر او را در لواسان به خاک بسپارند. هاله که برای تشییع پیکر پدر از زندان به مرخصی آمده بود؛ شب قبل از مراسم تدفین تا صبح با پدر خلوت میکند و برایش قرآن میخواند. صبح عکس پدر را در دست میگیرد و به همراه سایر تشییع کنندگان به راه میافتد. زمانی نمیگذرد که نیروهای امنیتی به سراغ هاله میروند؛ با خشونت عکس پدر را از دستانش خارج میکنند و با کوفتن بر تخت سینه هاله، او را پخش زمین میکنند. در میان جمعیت همهمهای برپا میشود. بر سر و صورت هاله آب میپاشند؛ تنفس مصنوعی میدهند؛ اما هاله دیگر نفس نمیکشد. آسیه دختر کوچک هاله، سراسیمه خود را به محل حادثه میرساند: «هاله را دیدم که روی زمین افتاده، روسریاش باز شده و فقط سفیدی چشمانش معلوم است. همان لحظه تصویر ندا آقا سلطان جلوی چشمانم آمد.» و تقی شامخی، همسر هاله نیز فوری به سوی هاله میدود. با کمک دیگران به اورژانس منتقلاش میکنند اما دیگر دیر شده بود.
هاله سحابی یازدهم خردادماه سال ۹۰ در روز مراسم تدفین مهندس سحابی جان میدهد و زمانی که روشنایی روز رنگ باخته درتاریکی شب، تن بیجان هاله را در جوار پدر به خاک میسپارند...
-چه تصویری به عنوان آخرین تصویر از هاله در ذهن همسر و فرزندان حک شده است؟
تقی شامخی که از اوایل دهه ۶۰ با هاله زیر یک سقف زندگی کرده، آخرین روز را به تصویر میکشد: «وقتی این اتفاق افتاد نزدیک هاله بودم. او را به اورژانس بردم.»
کمی مکث میکند و ادامه میدهد: «ولی تصویری که از او یادم است... ساعت از دو صبح گذشته بود که میخواستم بخوابم. به هاله گفتم خستهای و بهتره که بخوابی. گفت باشه اما تازه رفت سراغ قرآن. من اون شب دو ساعت خوابیدم. صبح هم که بیدار شدم دیدم بیداره. صبح زود رفته بود نان گرفته بود. بهش گفتم خوابیدی و گفت آره خوابیدم. از همان صبح سرش شلوغ بود و مشغول سر و سامان دادن به کارها. جمعیت در کوچه به راه نیفتاده صدایی بلند شد که کسی حالش به هم خورده. فاصله من و هاله خیلی نزدیک بود منتهی من به او توجهی نداشتم و در دنیای خودم بودم. من کنار خیابان بودم و به فاصله چند قدمیام، هاله با چند خانم دیگر وسط خیابان راه میرفتند. وقتی صدا بلند شد دیدم هاله است که وسط خیابان افتاده.»
آسیهٔ ۲۴ ساله، دختر کوچک هاله سحابی در گوشهٔ اتاق رو به پنجره نشسته است. با صدایی آرام و گرفته، آخرین تصویر از مادر را به زبان میآورد: «در فامیلمان یک هاله داریم و یک لاله. آن موقع که گفتند هاله حالش بد شده است من فکر میکردم میگویند لاله حالش بد شده. اما به محض اینکه دیدم لاله گوشهای ایستاده؛ فوری خودم را به هاله رساندم. روی زمین افتاده بود و روسریاش باز شده بود. سفیدی چشمانش را که دیدم همان لحظه تصویر ندا آقا سلطان جلوی چشمم آمد....» و بقیهٔ حرفهایش را فرو میخورد.
یحیی، فرزند ارشد هاله سحابی که فارغ اتحصیل رشتهام بیای است ترجیح میدهد در این باره چیزی نگوید. سکوت میکند.
-می گویند یحیی شبیه مادر است. خودت چه فکر می کنی؟
آسیه فوری از ان طرف اتاق میگوید: «دقیقا عین هاله است.»
یحیی با خنده میگوید: «والا نمیدونم چی بگم. آدم خودش متوجه نمیشه.»
تقی شامخی سخنان فرزندان را این گونه ادامه میدهد: «مرحوم مهندس سحابی با هاله شباهتهایی داشت. از نظر منشها، رفتارها و علائق. هاله هم با یحیی شباهتهایی داشت. یعنی تیپ رفتارهایشان با هم قرابت دارد. البته آدمها متفاوت هستند و هر کدام هویتی جداگانه دارند.»
-یحیی ! چقدر از این شباهت و ظرفیت استفاده می کنی؟ از هاله چه آموختی؟
یحیی با تن صدایی آرام که به سختی شنیده میشود میگوید: «گاهی که فکر میکنم از هاله تاثیراتی گرفتم. آن چیزهایی که الان برایم ارزش شده چیزهایی هستند که زمانی هاله روی آنها تاکیدهایی داشت. چیزهای خیلی ساده مثل چگونگی رفتار کردن با دیگران.»
-چرا هاله را با نام کوچک صدا می زنید و چرا مامان نمی گویید؟
آسیه جواب میدهد: «ما از همان اول عادت داشتیم هاله را با نام کوچک صدا بزنیم. یه جورایی ارثی است. هاله را خودمانیتر و نزدیکتر به خودمان میدانیم.»
و یحیی با تکان دادن سرش به علامت تایید ادامه میدهد: «از همان اول به ما یاد داده بودند که هاله بگوییم.»
تقی شامخی نیز در تایید حرفهای فرزندانش میگوید: «بچهها این را از خانواده مادری یاد گرفتهاند. با خانواده مادری نزدیکتر بودند. در خانوادهٔ سحابی، هاله نیز مادرش را زری خطاب میکرد. بچههای ما هم همین فرهنگ را آموزش دیدهاند. هاله ظرفیتی داشت که خود را همسطح بچههایش قرار میداد. این جنبههای مثبتی داشت و تبادلش با بچهها راحتتر میشد. البته ممکن بود اثر بدی هم داشته باشد که او را به عنوان مادر و بزرگتر نبینند. از وقتی که یحیی و دخترها به دنیا آمدند خود را همسطح آنها قرار میداد.»
یحیی ضمن حرفهای پدر انگار زمزمه میکند: «کلا هاله خود را همسطح و حتی پایینتر از دیگران میدانست. انگار در ذهنش جایگاه والدانه برای خودش تعریف نشده بود و خود را بالاتر نمیدید.»
و پدر دنباله حرفهایش را میگیرد: «بله در برخورد اجتماعیاش هم همین طور بود. اصلا از رفتارهای هاله نمیتوانستی تشخیص دهی که چه جایگاه، هویت و چارچوبهای ذهنیای دارد. شاید این کمک میکرد که منش و روش اصلی خودش را بهتر حفظ کند و مورد تعرض کمتری قرار بگیرد.»
یکی از دوستان قدیمی که مدتی بود هاله را ندیده بود ساعت پنج صبح همان روز- روز تدفین پدر و قبل از مرگ هاله- برای احوال پرسی سراغ هاله میرود. در همان لحظه خانمی میگوید: «خدا انتقام ما رو از اینها بگیره که اجازه نمیدن یک تشییع جنازه را درست انجام بدیم.» هاله با شنیدن این جمله رو به زن میگوید لازم نیست ما برای خدا تعیین تکلیف کنیم که حتما انتقام بگیرد. خدا خودش میداند چگونه رفتار کند.
شامخی با تعریف کردن این داستان نکتهای را یادآوری میکند: «هاله با انتقام گیری، از بین بردن، کشتن، مرگ گفتن، سخت برخورد میکرد. منش و رفتارش جوری بود که این وضعیتها را تحمل نمیکرد. حتی در جریان اتفاقات بعد از سال ۸۸از برخوردهای خشن با نیروهای امنیتی نیز ناراحت میشد. انتقام را نمیپذیرفت. با نیروها حرف میزد. در همهٔ تظاهرات بعد از انتخابات، وقتی به نیروها میرسید به آنها گل میداد. این جزو متن رفتارش بود و ظاهرسازی هم نمیکرد.»
در جریان اعتراضات پس از انتخابات سال ۸۸، هاله را ۱۴ مرداد در روز تحلیف احمدینژاد در میدان بهارستان دستگیر کردند. او را به دو سال حبس محکوم کردند و به خاطر بیماری پدر به مرخصی آمده بود. زمانی که هاله به زندان برده شد؛ همه نگران سلامتیاش بودند به ویژه آنکه بیماری دیابت داشت. اما همسر و فرزندان هاله هر سه تایید میکنند که هاله در روزهای دربندش، آرامش بیشتری داشت. حالش خوب شده بود و خنده از لبهایش محو نمیشد.
تقی شامخی با لبخند میگوید: «هاله با زندان راحت کنار آمد. از هوا، غذای زندان و برخوردها گلایهای نداشت. هاله میگفت غذای زندان خوب است ونگرانیاش این بود که چون بعضی از زندانیها غذای زندان را نمیخورند، غذا حرام میشود. واقعا بیشتر درصحبتهایش بارها میگفت که این غذا ازبین میرود.»
میگوید: «با سختیهای زندان راحت کنار میآمد. اینکه در زندان حضور موثری داشت به او آرامش میداد. باوجود محدودیتها چندین نوع کلاس برگزارکرد. انگلیسی وعربی و فرانسه میدانست و فیزیک دانشگاه تهران خوانده بود. کلاس تاریخ تشکیل داد و درسه سطح مبتدی، متوسط و پیشرفته فرانسه درس میداد. در روزهایی که ملاقات کابینی داشتیم میگفت تا دیروقت بیدار مانده تا مطلب تهیه کند. نگران تمام شدن مداد و پاک کن بود و برای همین تقاضای مداد و پاک کن از مسئولان زندان کرده بود.
او زندگی جاری و روزمره را خوب تحمل نمیکرد. به همین دلیل حال وهوای زندان به او آرامش میداد. اینکه حس میکرد به خاطر انجام همین کارها ازعمرش استفاده مفیدی میکند. حس میکرد اشتغالات روزمره زندگی در زندان کمتراست. بعداز اینکه از زندان به مرخصی آمد؛ نشان میداد که دلش میخواهد از زندگی جاری فاصله بگیرد.»
به گفته شامخی در زندان طرحهایی با خودکار ازهم بندانش کشیده است.
آسیه نیز روزهای دربند بودن مادر را این چنین بیان میکند: «روزهای ملاقات، هاله تمام کابینها را میگشت و مشخص بود که شاد است. درآنجا به خودش خیلی میرسید. ورزش میکرد و کارهایی را که در بیرون زندان اصلا انجام نمیداد؛ دنبال میکرد.. درزندان میگفتندهاله چند دستگیهای درون زندان را کمترکرده و حالت مادرانگیاش فضای بند را عوض کرده بود.»
شامخی به طنزهاله اشارهای میکند: «وقتی درجمع بود طنز در او دیده میشد. در زندان هم این هنر را داشت که جمع را بخنداند. درخانه این طنز خیلی کمتربود و درجمع بیشتربود.»
او در ادامه میگوید: «یادم میآید زمان بستری شدن آقای مهندس دربیمارستان پارسیان، هاله اجازه داشت بالای سر پدرش که درکما بود برود. برایش شعر بخواند و با او صحبت کند. چون میگفتند این کارها امکان بازگشت از کما را بیشترمی کند. اما در بیمارستان مدرس محدودیت بیشتر بود و زمان کمتری به هاله اجازه میدادند بالای سر پدرش برود. روزی بیمارستان رفتم و از نگهبان پرسیدم که دختر آقای مهندس کجاست؟ نگهبان گفت برو بیرون حتما زیر یکی ازهمین درختان دارد کتاب میخواند. ماه خرداد بود.
زمانهای کوتاهی بالای سرمهندس میرفت و بقیه روز را که اجازه نداشت در محوطه بیمارستان مینشست و اصراری هم برای ملاقات نمیکرد. در گوشهای مطالعه میکرد تا خود نگهبانان صدایش میزدند. روحیه خاصی داشت و تعلقعاتش به اطراف کم بود. هاله به آقای خاتمی بسیارعلاقمند بود. روزی که آقای خاتمی قراربود به دیدار مهندس سحابی برود، خانوادگی آماده شدیم برای رفتن به بیمارستان. اما هاله آن روز به ملاقات نیامد. روحیهٔ خاصی داشت. دوست نداشت درهمین حدهم تظاهر کند. آن روز دنبالش میگشتم ولی از هاله اثری نبود.»
یحیی هم میگوید: «جاهایی که همه حضور داشتند هاله نمیآمد ومی گفت وقتی همه هستند چه نیازی به حضور من است و جاهایی که هزینه داشت دوست داشت حضور داشته باشد.»
-یکی از جاهایی که حضور، هزینه دارد دیدار با خانواده زندانیان سیاسی و دیدارهای نوروزی است. هاله از این نوع دیدارها بسیار داشت.درست می گویم؟
همسر هاله سحابی میگوید: «هاله برای مراسم سال تحویل و گذاشتن سفره دم زندانها فعال بود. یکی از پاهای ثابتی که به این مراسم میرفت هاله بود. و اگر ما هم با او میرفتیم مقداری به خاطر این بود که هوای هاله را داشته باشیم تا شلوغش نکند.»
-مگر عادت داشت شلوغ کند؟
شامخی: «هاله شلوغ نمیکرد اما در اقداماتش ملاحظه نمیکرد و بیپروا بود. اگر به نظرش میرسید که کاری خوب است آن کار را میکرد و به فکر هزینه و پیامدهایش نبود.»
-دیدارهای نوروزی چطور؟
شامخی: «دیدارها را به طور پیوسته داشت. هاله بیش از آنچه که فرد سیاسی باشد یک فرد اجتماعی بود. فعالیتها و کارهایش بسیار متنوع بود. درست است که درگیر کار سیاسی بود اما هدفش اجتماعی بود. هاله بیشتر یک عنصر اجتماعی بود و این دیدارها را درطول سال داشت. آدمی که آسیبی دیده بود چه در اتفاقات ۸۸ و یا اتفاقهای دیگر که فکر میکرد بازدید کمکی بکند دریغ نمیکرد. سعی میکرد با بعضی افراد هماهنگ باشد و این کارها را انجام دهد. در شب عید و به مناسبت سال نو این دید و بازدیدها بیشتر میشد.»
یحیی که این بار کمی تن صدایش بالاتر رفته است، خاطرهای به ذهنش میآید: «: پارسال هاله با چند تا از دوستاش پول جمع کردن برای خریدن هدیه برای خانوادههای زندانیان سیاسی. تصمیم گرفتند سکه بخرند. چند ماه زودتر از عید سکه خریدند تا مبادا شب عید گران شود. در این مدت هاله مدام قیمت سکه را دنبال میکرد. گاهی با ناراحتی میگفت وای سکه پنج هزار تومان گرانتر شده و یا از ارزان شدنش خوشحال میشد. اما نزدیک عید سکه ناگهان آنقدر گران شد که او خوشحال بود از اینکه سکهها را زودتر خریده.»
-بعد از این بازدید ها وقتی به خانه می رسید چقدر در حال و هوای دیدارها بود و چقدر خانه را درگیر این مسائل می کرد؟
تقی شامخی میگوید: «کلا شخصیت هاله اینگونه بود که تظاهر کارهایش از آنچه که میکرد خیلی کمتر بود. با اینکه با هم زندگی میکردیم. البته من متوجه بودم و بعد از مرگش هم مطالبی که نوشته شد به این مسئله هم اشاره شد که سعی میکرد دیده نشود. اما خب مختصری صحبت میکرد که امروز کجا بوده. البته بعضی موارد به من هم میگفت با هم برویم. ولی تحمل و ظرفیت خوبی داشت برای چنین مواردی. روزی که چنین ملاقاتهایی داشت و چنینی فعالیت هخایی میکرد روزی بود که آرامش بیشتری داشت. اینجاست که شخصیت اجتماعیاش با این جور فعالیتها آرامش خوبی پیدا میکرد.
یک سال از مرگ هاله گذشته
است. روزگار بدون هاله چگونه می گذرد؟
سکوت میشود. چشمها به زمین خیره مانده. یحیی شروع میکند: «من خیلی در خانه نبودم. نمیدانم چه بگویم؟»
اما تقی شامخی تعبیر دیگری از نبودن هاله دارد: «ما نبودن و تلخی را حس نمیکنیم. هاله حضور دارد. به ما میگویند عکسهای هاله در خانه نباشد تا خاطراتش تکرار نشود اما هاله هست. در همه جای این خانه هست. ما قطع رابطهای نمیبینیم. مرگ را انتها ترسیم نمیکنیم. هاله در کنار ماست منتهی به شکل دیگری حضور دارد. اثرهای وجودیاش انکارناپذیر است.»
بغضی در گلوی آسیه گره شده، اشکها هم بیاختیار سرایزند: «حتی اگر عکسها هم نباشد هاله در این خانه هست.»
و با انگشت اشاره یک نقاشی را نشان میدهد: «این نقاشی که هاله خیلی دوست داشت. دختر کوچکی که آب در دست دارد. من هم عاشق این نقاشیام.»
یحیی میگوید: «بعضیها وقتی هستند؛ هستند. بعضیها وقتی نیستند بیشتر هستند و هاله اینگونه است. الان حضورش قوی است. آثارش همه جا هست. خیلی از دوستیها معاشرتهای معمولی است اما هاله با هر کسی که دوست بود اثر ماندگاری از خود به جا گذاشت. تابلو زیاد دارد و هیچ وقت خوبهایش را برای خودش نگه نمیداشت. حتی بعضی وقتها آدم لجاش میگرفت که چرا تابلویی را کمتر از یک هفته است کشیده؛ به دیگران میدهد.»
برای لحظاتی همسر هاله به اتاقی دیگر میرود. زمان برگشت دفتری در دست دارد: «ما نمیدانستیم که هاله اینقدر شعر گفته است. به تازگی اشعارش را جمع آوری کردهایم. خیلی علائق خداییاش جدی بود.» و یکی از شعرهای منتشر نشده هاله را آرام میخواند: «کاش میشد صبح زود به ندای آسمانی میپریدم از جا/کاش در ترافیک لابه لای این همه آهن و دود/ لا به لای این همه دنده و ترمز و گاز/ سجده و رکوع شکر نمایان میشد/ کاش در سر و کله زدن با دیگران/گوشی و ایمیل و چت/ دعوت و اجابت و ایمان بود/کاش میشد همه هستی را / به اسم رب میخواندم/ لیک اینگونه نشد/ چشم اینگونه خواندن را یاد نگرفت/ گوشهایم از میان چرخ دندههای زندگی /جز صدای خشک و بیروح آهنین نشد.»