گزارش اورژانسی

ساعت 11 صبح به خاطر فشار نسبتا بالای پدرم به اورژانس مراجعه کردیم.

اورژانس بوی بدی میداد، خیلی گرم بود و نسبتا شلوغ.

معلوم نبود از کجا باید نوبت گرفت.

بعد از پرس و جو، محل نوبت دهی را پیدا کردیم.

دم در اتاق دکتر صف تشکیل شده بود، با پرسیدن از دیگران، دقیقا مثل نانوایی نفر آخر صف ر

شناسایی شد.

هنگام حضور در صف، هر چند دقیقه یک نفر که اورژانسیتر بود با بیان اینکه بنده اورژانسی ترم، بدون رعایت نوبت وارد اتاق دکتر میشد.

حدود ساعت 11:30 مادر و پدری نگران با کودکی در بغل وارد شدند، استرس از چهره شان میبارید.

مادر گفت، چیزی در گلوی کودکش گیر کرده و سریع وارد اتاق آقای دکتر شدند.

صدای آقای دکتر را شنیدم که با استرس گفت، این کار متخصص گوش و حلق است!!!!

پدر و مادر در حال بال بال زدن بودند

سرانجام دکتر متوجه شد که دکتر اورژانس است و کودک را به اتقاق CPR برد.

در آنجا خوشبختانه معلوم شد، حال بچه چندان نامساعد نیست و توانایی نفس کشیدن دارد.

پدر داخل اتاق بود و مادر بیرون اتاق بال بال میزد

یکی از حضار با عصبانیت به مادر گفت، چرا اجازه دادی این بلا سر بچه بیاید؟

به او گفتم، مادر به اندازه کافی نگرانی و استرس دارد، شما مزید بر علت نشوید.

مادر جوابی نداد،

دکتر در حال خروج از اتاق گفت، کودک باید اعزام شود!

دکتری برای درمان نیست!

نوبت ما شد، وارد اتاق شدیم.

دکتر قرص گرفت و آمپول، تشخیص دادیم، بهتر است از زدن آمپول پرهیز کنیم و فقط به خوردن قرص بسنده کنیم.

شاید فردا دکتری باشد.


ــــــــــــــــــــ

یادم رفت بگم، بعد از ویزیت دکتر برای تهیه دارو به داروخانه شبانه روزی رفتیم، توی صفش بیش از 20 نفر بودن، نسخه رو به داروخانه دادم و ازش خواستم به جای اینکه بذارش تو صف، به صورت آزاد یه بست قرص بهمون بده تا بریم.

در آستانه دو سالگی

پیشنهاد میکنم، خاضعانه بروید دستان بزرگان محصور را ببوسید و خاک پایشان را سرمه چشم کنید، التماسشان کنید شاید گوشه چشمی به آینده ایران عزیزمان داشته باشند و دوباره فداکاری کنند.

شاید مردم هم دگر بار اعتماد کنند، بیایند و حق را به حقدار دهند

مگر روزگاری بهتر پیش رویمان باشد.

امروز که جز سیاهی نمیبینم.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــ

پن:

زمستان رفت و رو سیاهی به زغال ماند.

شرم بر بانیان اوضاع امروز