آقای فرجی دانای عزیز:
من نیم در خور این مهمانی
گند و مردار ترا ارزانی
گر بر اوج فلکم باید مرد
عمر در گند به سر نتوان برد
شهپر شاه هوا اوج گرفت
زاغ را دیده بر او مانده شگفت
رفت و بالا شد و بالاتر شد
راست با مهر فلک همسر شد
لحظهای چند بر این لوح کبود
نقطهای بود و سپس هیچ نبود
اهریمنان بالانشین:
سالها باش و بدین عیش بناز
تو و مردار تو عمر دراز