خوشبختی

یه جاده محلی از اونا که توش میشه مارپیچ رفت

یه جاده واسه خودت!

یه دشت سبز، تا آسمون،  نگاه که کردی، تهش،  آسمون آبی رو ببینی که چسبیده به زمین

یه فصل خوب مثه بهار

یه ماشین، هر چی که باشه!

یه آهنگ دوست داشتنی

دو نفر همراه

کنار هم نشسته باشن، 

چهره همو نگاه کنن، 

.

.

.

لبخند

صدای ضبط، بلند

همخونی، یک آهنگ

شیشه پایین 

لمس هوا با دستها

حرکت دست با آهنگ

نگاه در نگاه

و

لبخند

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

خوشبختی همین نزدیکی

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پی نوشت: یه مطلب طنز میخواستم بنویسم دیدم به متن نمیخوره بعد مینویسمش.

در مورد شعیب و خراسانی بود

خاطره

من و آق رضا از سالها قبل با هم دوست بودیم، اون موقع فکر کنم، هشت ساله بودیم، این سالها قبل بر میگرده به فاملیی که با هم داشتیم و هم سن و سال بودنمون، حتی توی دوره نوزادی!

یادمه، همون موقع که هشت ساله بودیم، واسه اولین بار با هم از خونه دور شدیم و رفتیم اردو، صبح روز رفتن، بابای آق رضا با ماشینش اومد سراغمون و ما رو برد تا دم در اون مدرسه کذا، اونجا کلاس تابستونی  بود و آقای ر. طبق عهد معهود  (رسم هر ساله) برامون کوزه میکشید و بعد سایش میزد و ما رو مجبور میکرد همین کارو انجام بدیم، انصافا آقای ر. هنرمند بود ولی مطمئنا نقاش نبود چون نوازنده بود و اون سالا نوازندگی تقریبا یه جور جرم، به همین خاطر آقای ر. مجبور شده بود نقاش بشه! از داستان دور نشم، بابای آق رضا بعد از رسوندن ما و در هنگامه وداع به هر کدوم از ما یه اسکناس داد که یادم نیست چند تومنی بود ولی زیاد بود و اون موقع کلی من کیف کردم.

سوار مینی بوس شدیم و به محل اردو رهسپار، توی راه صحبتها بیشتر حول حوش تعریف تصادف شاخ به شاخ گذشت و من هاج واج که تصادف شاخ به شاخ یعنی چی ولی آق رضا انگار کاملا اطلاع داشت و میدونست این نوع تصادف به چه معنیه، چون در این مورد زیاد حرف زد.

به مقصد که رسیدیم من و آق رضا، اولین چیزی که به ذهنمون رسید خرید سوغاتی بود برای اینکه نشون بدیم آره دیگه!!!

هنوز گرد راه رو از تن نزدوده بودیم  که چشممون به یه مغازه افتاد، برای خرید سوغات وارد مغازه شدیم(فکر کنم اولین مغازه بود) و دو تا تابلوی فوق العاده ضایع با اون سلیقه مشنگی خودمون خریدیم و خوشحال و شادان و فاتح به راه افتادیم، چند ساعت اونجا چرخ زدیم و دیدیم بچه ها برای خرید جاهای دیگه ای هم میرن و چیزای جالبتری هم میخرن، نگاه حسرت آلود ما به دنبالشون بود، تا اینکه  دلو به دریا زدیم و رفتیم سراغ مغازه دار اولی تا تابلوها رو پس بدیم و مثه بقیه بچه ها چیزای بهتر!! بگیریم، بعد از ورود به مغازه با تحکم فوق العاده زیاد مغازه دار در اجرای نوشته روی تابلو مبنی بر پس نگرفتن جنس فروخته شده مواجه شدیم و دست از پا درازتر برگشتیم، یه مدت بعد، دوباره رفتیم پیش آقای مغازه دار ولی این بار با لحنی ملایمتر از دفعه قبل و خواهان پس گرفتن تابلوها از طرف آقای مغازه دار شدیم چون پسرای خوبی شده بودیم، آقای مغازه دار بزرگوارانه بهمون اجازه داد، جنس دیگه ای رو انتخاب کنیم و من و آق رضا پیروزمندانه مشغول انتخاب شدیم و بعد از کلی جست و جو دو تا تنگ سفالی رو انتخاب کردیم و از مغازه خارج شدیم.

بعد از این پیروزی بزرگ پیش بچه ها رفتیم و این موضوع رو باهاشون در میون گذاشتیم و باعث شدیم که خیلی از اونا هم برای تعویض اجناسشون و تبدیل به احسن کردن اونا اقدام کنن.

دو تا تنگ رو توی ساک گذاشتیم و گوشه ای نشستیم تا زمان برگشتن برسه، چند دقیقه قبل از اینکه بخوایم بریم برای سوار شدن،  نمیدونم من هیجانی شدم یا آق رضا!

ساک از دستمون افتاد روی زمین

کسی نفهمید تنگ اون به تنگ من خورد یا تنگ من به اون!

ولی وقتی در ساک رو باز کردیم دیدیم هر دو شکسته شده بودن و ما دیگه پولی برای خرید سوغاتی نداشتیم!

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پی نوشت: بعد در یه اقدام خداپسندانه و خلاقانه، تنگهای شکسته رو به عنوان نشونه برای هدفگیری گذاشتیم و با هم مسابقه دادیم.